با ساز تو میرقصد


با ساز تو میرقصد

با ساز تو می رقصد این دل به پریشانی با ضربه ی هر سازت رفته است به ویرانی فریاد از این عشق و فریاد از این فرهاد برده است دلم را او آنسان که تو می دانی لبخند به لبهایش در یک شب مهتابی رویای من و دلشاعر:آرامش ظهرابی

با ساز تو می رقصد این دل به پریشانی
با ضربه ی هر سازت رفته است به ویرانی
فریاد از این عشق و فریاد از این فرهاد
برده است دلم را او آنسان که تو می دانی
لبخند به لبهایش در یک شب مهتابی
رویای من و دل را یک خواهش پنهانی
میسوزم و میسازم در آتش این دوری
زآن روز که دل دیده آن یوسف کنعانی
در آتش هجرانت چون ابر بهارانم
می بارم و می بارم ای وای چه بارانی
خوانده است ز چشمانم آن راز نهانم را
مقصود نشد حاصل زیرا تو نمی مانی
بازم غزل چشمت بازم دل تنگ ما
با زآ دل تنگم را یک شب به غزلخوانی
بیمار و پریشانم چون شعله فروزانم
این شعله ی سرکش را باید که بخوابانی
آن صوت دل انگیزت در سینه ی دردآلود
شد بانگ اذان دل در ساعت روحانی
آرام دل و جانم در شعله نرقصانم
با زآ برهان دل را زین بی سرو سامانی




فیلم| ویدئویی باورنکردنی از یک سگِ پیانیست!