یک
حال شعرهایم خوب نیست !
واڗهها !
دست به کمر بلند می شوند
تا صدایشان را به آسمان برسانند
گزمهها نمی گذارند!
آنها از بهار می ترسند!
دو
با خیالت !
راه می روم
قدم می زنم
موهایت را نوازش می کنم
و بلند بلند می خندم
صدای عابران به گوشم می رسد
دیوانه شده !
آن ها نمی دانند !
عشق !
عقل را از آدم ها می گیرد.
سه
تندبادی در سرم می وزد !
اسب ها شیهه می کشند
درخت ها !
سر به زمین می آورند
دریا !
به پابوسی ساحل می آید
عقاب ها !
در آسمان راه می روند
و من زیر باران !
انتظار آفتاب را می کشم.
چهار
اگر این شعرها نبود !
سالها پیش !
مرگ مثل پیچکی !
گلویم را گرفته بود
و من کوزهای بودم
که معشوقی !
لب را بر لب هایم می گذاشت.
پنج
دهان درختان !
بوی عطش می دهد
شیطان !
در موهایت قدم می زند
و ابرها از آسمان می روند.
حال شعرهایم خوب نیست !
واڗهها !
دست به کمر بلند می شوند
تا صدایشان را به آسمان برسانند
گزمهها نمی گذارند!
آنها از بهار می ترسند!
دو
با خیالت !
راه می روم
قدم می زنم
موهایت را نوازش می کنم
و بلند بلند می خندم
صدای عابران به گوشم می رسد
دیوانه شده !
آن ها نمی دانند !
عشق !
عقل را از آدم ها می گیرد.
سه
تندبادی در سرم می وزد !
اسب ها شیهه می کشند
درخت ها !
سر به زمین می آورند
دریا !
به پابوسی ساحل می آید
عقاب ها !
در آسمان راه می روند
و من زیر باران !
انتظار آفتاب را می کشم.
چهار
اگر این شعرها نبود !
سالها پیش !
مرگ مثل پیچکی !
گلویم را گرفته بود
و من کوزهای بودم
که معشوقی !
لب را بر لب هایم می گذاشت.
پنج
دهان درختان !
بوی عطش می دهد
شیطان !
در موهایت قدم می زند
و ابرها از آسمان می روند.