دلواپسی


دلواپسی

وقتی به جز دلواپسی چیزی ندارد روزگار دیگر چه فرقی می کند پاییز باشد یا بهار یک مرد باید تا کجا با بی وفایی سر کند این زخم های کهنه شد عمری برایم یادگار مثل عقابی خسته که دنیا غرورش راشاعر:مهدی اکبری ممقانی (زاهد)

وقتی به جز دلواپسی چیزی ندارد روزگار
دیگر چه فرقی می کند پاییز باشد یا بهار

یک مرد باید تا کجا با بی وفایی سر کند
این زخم های کهنه شد عمری برایم یادگار

مثل عقابی خسته که دنیا غرورش را شکست
ای کاش می دیدی رفیق با من چه کرده انتظار

شاید اگر عشقی نبود تاریخ هم دیگر نداشت
کوهی به اسم بیستون مردی به نام شهریار

لبریز کن جام مرا ساقی به فریادم برس
فنجان خالی آخرش از اشک هایم شد خمار

زاهد هنوزم مثل یک پروانه می سوزد ولی
حس می کنم این روز ها راهی نمانده جز فرار




پیدا