رؤیا


رؤیا

چشمهایش را بست . تا نبیند که کیست,.. آن گاه پرید!,.. چون چشم گشود,.. اثری از هیاهوی زمان, نبود. خورشید در پس ابر نبود. قاصدک در دست نسیم, رقصان بود. دلی آکنده ی اندوه نبود. مسجد و میخانه ای آن جا...

چشمهایش را بست .
تا نبیند که کیست,..
آن گاه پرید!,..
چون چشم گشود,..

اثری از هیاهوی زمان, نبود.
خورشید در پس ابر نبود.
قاصدک در دست نسیم, رقصان بود.
دلی آکنده ی اندوه نبود.

مسجد و میخانه ای آن جا نبود
وحشت از جعل و فریبی هم نبود.

شاعرش خاموش نبود,..
شعرها غمگین نبود
سرد و آهنگین نبود

واژه ها بی کینه بود
زندگی, بی پیله بود

او نفهمید که کجا بود؟,..
چشم خود را بست,..
بار دیگر چون گشود!,.

او دگر آن جا نبود,..
آن همش رؤیا بود,.
به!! چقدر زیبا بود.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


سرنوشت تاسفبار بازیگر خردسال فیلم باشو غریبه کوچک بعد 40 سال+ بیوگرافی و عکس های باورنک...