نعش ترک خورده
غم را نمییابم از اینجا که منم درد را نمیفهمم از اینجا که منم خونی در من جاری نبود و رگهایم همه خشک چونان کویری تشنهی یک قطره آب. سرمایی در من آتش میگرفت و بهمن یی که نامش را جهان گذاشته...
غم را نمییابم از اینجا که منم
درد را نمیفهمم از اینجا که منم
خونی در من جاری نبود و رگهایم همه خشک
چونان کویری تشنهی یک قطره آب.
سرمایی در من آتش میگرفت
و بهمن یی که نامش را جهان گذاشته بودند
بر سرم ریخته بود،
زلزلهیی هر دم زانوهایم را به لرزه در میآورد
بی آنکه زانوی دیگری را تکان دهد،
در من آتشی میگداخت که تشنهی یک قطره آب بود.
نفسم از حدش تنگتر بود
و بسیار از آنچه که میبایست بیشتر،
چشمانم را توان دیدن نبود
گوش هایم را توان حس کردن،
هرچه میدیدم کم بود
هرچه میشنیدم کمتر
حال آنکه هیچکدام را سیرمانی نبود
و هرچه بر آنها نافذ بود زیادت میکرد؛
در تمام حواس پنجگانهام حسی بود که تشنهی یک قطره آب بود.
غم را یافتم
درد را لمس کردم، به قلب فشردمش
بهمن اما هنوز روی سرم آوار بود
و زلزلهیی در زانوهایم جاری،
در من هنوز آتشی میگداخت که تشنهی یک قطره آب بود
دریا را شنیدم،
عطرها را لمس کردم
و آواها را چونان جواهراتی بس گرانبها در قلب گذاشتم؛
در من آتشی میگداخت که بهمن را ذره ذره آب میکرد.
در نیمه شبی بس تاریک،
در پیچ و خمِ اندوهِ به قلب فشرده
هیچکس را رغبت برداشتن نعش ترک خوردهام نبود
هرچه در توانم بود را یافتم
نعش خویش را در آغوش فشردم
قطره قطره امیدْ گریستم بر کالبدی تهی.
قطره همه من بودم
و دیگر هیچ چیزْ درونم تشنهی یک قطره آب نبود.
درد را نمیفهمم از اینجا که منم
خونی در من جاری نبود و رگهایم همه خشک
چونان کویری تشنهی یک قطره آب.
سرمایی در من آتش میگرفت
و بهمن یی که نامش را جهان گذاشته بودند
بر سرم ریخته بود،
زلزلهیی هر دم زانوهایم را به لرزه در میآورد
بی آنکه زانوی دیگری را تکان دهد،
در من آتشی میگداخت که تشنهی یک قطره آب بود.
نفسم از حدش تنگتر بود
و بسیار از آنچه که میبایست بیشتر،
چشمانم را توان دیدن نبود
گوش هایم را توان حس کردن،
هرچه میدیدم کم بود
هرچه میشنیدم کمتر
حال آنکه هیچکدام را سیرمانی نبود
و هرچه بر آنها نافذ بود زیادت میکرد؛
در تمام حواس پنجگانهام حسی بود که تشنهی یک قطره آب بود.
غم را یافتم
درد را لمس کردم، به قلب فشردمش
بهمن اما هنوز روی سرم آوار بود
و زلزلهیی در زانوهایم جاری،
در من هنوز آتشی میگداخت که تشنهی یک قطره آب بود
دریا را شنیدم،
عطرها را لمس کردم
و آواها را چونان جواهراتی بس گرانبها در قلب گذاشتم؛
در من آتشی میگداخت که بهمن را ذره ذره آب میکرد.
در نیمه شبی بس تاریک،
در پیچ و خمِ اندوهِ به قلب فشرده
هیچکس را رغبت برداشتن نعش ترک خوردهام نبود
هرچه در توانم بود را یافتم
نعش خویش را در آغوش فشردم
قطره قطره امیدْ گریستم بر کالبدی تهی.
قطره همه من بودم
و دیگر هیچ چیزْ درونم تشنهی یک قطره آب نبود.