پیچک


پیچک

بی گمان دور است سبزی سرد چنار هوس گرم بهار میدوم سمت طلوع حیات ای ابر وسیع ممات به کناری برو تا پیدا کنم پرتوی نور که بتابد بر اقاقی ها، شقایق ها، بر تنهایی کوچه آشتی کنون بوی درد آور...

بی گمان دور است
سبزی سرد چنار
هوس گرم بهار
میدوم سمت طلوع حیات
ای ابر وسیع ممات
به کناری برو
تا پیدا کنم پرتوی نور
که بتابد بر اقاقی ها،
شقایق ها،
بر تنهایی کوچه آشتی کنون
بوی درد آور جنون
چکاوک خسته است
شهر بویی عجیب میدهد
گل سنگ بسته است
قدم ها سرد است
آفتاب آذر نامرد است
پیچک سرمست بهار
گویی پیر شده است
نه دگر رنگی دارد
نه سر انگشت ذوقی
لحظه هارا میشمرد
ثانیه های منتهی به مرگ
چقدر دردناک است
شمردن لحظه ها
همان ثانیه ها که روزی میشمرد
تا زمان تولد یک ساقه
تا شروع دوباره امید
تا سبز شدن دوباره شاخه
اکنون میشمرد تا برسد به پایان
پایان یک شروع
پایان یک عبور
پیچک تنهای زندگی
از پای خاک رفت به اوج
با تکیه بر ساقه بی توقع
ساقه نازک بی ریا
که سبز شد در دنیا
از غفلت شیرین حو‌ا
از پیچک تا بیابان
فاصله ای است
فاصله ای که نگاه
دور میپنداردش
فاصله ای که باد
در عبور میپنداردش
اکنون بی گمان همین مانده
پیچک، فاصله، بیابان
رنج تمام شدنی بی پایان
لکن ملالی نیست
گل هست، شب بو هست
شبنم تازه صبحگاه هست
نظم رنگارنگ دستنبو هست
تا امید هست
غم خنکای سحرگاه هست...



شور و شوق