تناقضات واهی


تناقضات واهی

ماجرای رهرو ثابت قدم و واهی مست رهرو: دوش دیدم در ره میخانه ای فریاد را درد دوری را ، دلی خون از پی خمار ها در درون گفتم که این مست و خوش خرسند خوی از چه می نالد ؟ چرا از دل کند شیون به روی ؟ گشت...

ماجرای رهرو ثابت قدم و واهی مست

رهرو:
دوش دیدم در ره میخانه ای فریاد را
درد دوری را ، دلی خون از پی خمار ها
در درون گفتم که این مست و خوش خرسند خوی
از چه می نالد ؟ چرا از دل کند شیون به روی ؟

گشت این پرسش وراق از فرط تدقیق و نبوغ
در ور نشوت چرا مخمور در رنج است و یوغ ؟
زین سبب پرسیدمش ای مرد کیفور خراب
درد و زجر و زخم و اندوه و مرارت از چه باب ؟

دیدمش روی سیاه و در پی اش روی سپید
وانگهی روی سپیدش به سیاهی وا داد
مِن مِن و زمزمه در پشت لبانش جاری
اندرون اما دلی خون از ندادنم کاری
که...
واهی:
نمیدانم نمیدانم نمیدانم چرا ؟
من دنیا دیده باز هم شکستم توبه را
یک طرف قول و قرار و عهد و پیمان و وعید
آن طرف نقض تعهد در عمل از این عنید

گاه می گویم که ای واهی ، مده خود را ریا
دل بپوشان آنچه را اندیشه می دوزد ردا
از سر پیمان گذر کن باده در پیمانه کن
می بخور منبر بسوزان ، مردم آزاری مکن

در پی مستانگان آموزه کن این پیشه تا
در طریق سالکان افسانه بینی دام را
تا توانی تجربت کن بعد از آن ترک طمع
تا که طوبی را کند تمار از توبه تبع

لیک بعد از وهله ای کنکاش و کاوش در سرشت
رغبت و میل و مقامش نیست اندر سرنوشت
هی پشیمانی به دنبال پشیمانی و لهف
در پی اش زخم ضلالت های ظلمانی و تلخ

من همی مانم به مانند همان بزّازی
که بداد آن پرنیان و بستاند خرقه ای
مثل آن بلبل که بستان را بکرد از گُل تهی
تا که تاکستان کند آن از پی انگوری

یا که آن مرتاض هندی که چهل روز نشست
لیک در روز چهلم طاقت و تابش برفت
زین سبب شد کین دل از فرط تناقض نالید
جسم و تن لول می و روح لله الشهید

حال من می پرسمت ای رهرو ثابت قدم
چاره ای بهر این لول ملنگ بد قدم
عرضه کن اندرز و وعظ و رهنمود و نصحتی
تا که پویم پیشه عشق و بجویم گوهری

رهرو:
پس همی من گویمت ای واهی بهتان زده
که سباحت ها بکن در عمق یم های یله
دور شو از محفل اما جنب مسبوقت برو
در نهایت سیر از سِیر و سیاحت ها بشو

کوچ کن از این به آن و آن به این و این به آن
بعد از آن اما نهالت را مقاوم تر نشان
تاس گر چرخید از یک تا به شش؛ حتی به شصت
لیک در محدودۀ ایزد همی خواهد نشست

گَه‌گُداری گر که خواهی طعم آن خنج چشی
در نظر دار که این سیره ندارد آخِری
مدح می در مهد محمودان ندارد محمل
حکم ری در مطمح خوبان، خاری است خجل

نقد را بفروش بر نسیه در این ملعب‌کده
لول شو از بادۀ ربّ و مکن دم در تله
در قمار پاکبازان بیم و باک و خوف را
هست تا دندان مسلح از گلستان رجا


واهیُ الشعرا



آیت‌الدلبر