مهدی حیدریان


مهدی حیدریان

در دیاری دورتر از شهر ما در میانِ مردمِ ناآشنا و آشنا مردی در اوج جوانی ،بی غرور حرفها میزد ز نزدیک و ز دور از طریق این فضاهای مجاز هر قدم را می سرود دور و دراز اندکی لاغر ،کمی...

در دیاری دورتر از شهر ما
در میانِ مردمِ ناآشنا و آشنا

مردی در اوج جوانی ،بی غرور
حرفها میزد ز نزدیک و ز دور

از طریق این فضاهای مجاز
هر قدم را می سرود دور و دراز

اندکی لاغر ،کمی خندان، دلی پرشور
این صفات ظاهری ،از او نبودش دور

در مَرامش راه شمس و خویِ رود
در کلامش حرفهایی تازه بود

در بیان نکته ها ، از مولوی هم یاد کرد
با نگاهی ژرف ، رَدِ واژه ی استاد کرد

در کلاسش حرف می‌زد، از قوانین جهان
تا بماند یادگاری در مکان و لامکان

هر دَمی میگفت با ما شاهد و ناظر بمان،.
کم بگیر یاری ،از این نادانی و حدس و گمان

صبح می خواند آیه ای از یک کتاب معنوی
عصرها می‌کرد نَقلی ، از زبان مولوی

باقدح ،آبی به ما نوشاند و ما شیدا شدیم
از مسیر ناکجا آباد ها پیدا شدیم

در کنار شور و حال و راه و رسم بندگی
خوب و آرام، در زمان حال می‌کرد زندگی

در میان سالکان، ما رهروان کوچکیم ؛
در کلاس درس مهدی ، ما مثال کودکیم؛

زهرا سادات





کنارِ هم