حسرت


حسرت

زخمی زدی بر قلبم و بعدش رهایم کرده ای از من ربودی دین و با کفر آشنایم کرده ای هفت آسمان را گشتم و هرگز ندیدم مثل تو با رفتنت ای سنگدل غرق جفایم کرده ای در کوچه های عاشقی من ماندم و رویای من بیغوله...

زخمی زدی بر قلبم و بعدش رهایم کرده ای
از من ربودی دین و با کفر آشنایم کرده ای

هفت آسمان را گشتم و هرگز ندیدم مثل تو
با رفتنت ای سنگدل غرق جفایم کرده ای

در کوچه های عاشقی من ماندم و رویای من
بیغوله ای تاریک را بی دوست جایم کرده ای

در کلبه تنهایی ام فکر و خیالم وصل توست
عاشق ترین مجنونِ بی چون و چرایم کرده ای

فریاد دارم از زمانه خسته ام از دست تو
کو مرهمی بهر دلم بی دلربایم کرده ای

مجنون شدم در شام تو دیگر نمانده طاقتم
لیلایی و بر عشقبازی مبتلایم کرده ای

نام زلیخا بشنوم روح و روانم می رود
در سرزمینِ مصر دل بی التجایم کرده ای

از حافظ و شیراز دل گفتم برایت ای دریغ
بی میلِ بر شوقِ دلم در انزوایم کرده ای

کبک خرامان خیالم خواب تو می بیند و
دنیای شاداب مرا ماتم سرایم کرده ای

حالا که تحریم نگاهت گشته چشم عاشقم
باور بفرما بی خدای بی خدایم کرده ای

در حسرت آغوش تو دانی چه ها بر من گذشت
رفتی ولی در شهر غم فرمانروایم کرده ای

در زیر باران دوست دارم راه رفتن با تو را
همراهی ات را دوست دارم بی شمایم کرده ای

دلخوش به این بودم که برگردی به خوابم نازنین
اما میانِ خواب هم از خود جدایم کرده ای...



پ.ن:
سپاسگزار مهر حضور و لطف نگاه نیکتان هستم



حال زائر