قهوه ی تلخ


قهوه ی تلخ

سالهاست در این خرابستانِ پُرهیاهو درد استخوانهایِ ناله زده ام را با ته مانده یِ یک جرعه قهوه ی تلخ سودا می کنم و فریاد اشک هایم را بر تنِ شریان های بی نفس شعر شاعری خسته با روحی سوهان زده...

سالهاست
در این خرابستانِ پُرهیاهو
درد استخوانهایِ ناله زده ام را
با ته مانده یِ یک جرعه
قهوه ی تلخ
سودا می کنم
و فریاد اشک هایم را
بر تنِ
شریان های بی نفس شعر

شاعری خسته
با روحی سوهان زده
از نظم ناموزون دنیا
دل بسته ام
به سخاوت تقدیر
تا برهاند مرا
از آشوبی
که لرزه انداخته
بر جانِ زندگی...

فریبا صادق زاده



فرشته ی نجات