ناگزیر


ناگزیر

دست و پایت بسته باشد میانِ ماهی های کف اقیانوس ، یا در صلاة ظهر با دیدگانِ شب زده با پارچه ای سیاه چوبی سر به فلک کشیده میان دستان بسته و سینه ای شکافته از گلوله های غریب ، یا که آویخته باشی به...

دست و پایت بسته باشد
میانِ ماهی های کف اقیانوس
،
یا در صلاة ظهر
با دیدگانِ شب زده
با پارچه ای سیاه
چوبی سر به فلک کشیده
میان دستان بسته و سینه ای شکافته
از گلوله های غریب
،
یا که آویخته باشی به طنابی
با عطر گلاب
چارپایه ای افتاده در ذهنت
،
ویا خوابی آرام کنار جوب روان
چرخی افتاده در آن
تو غرقابِ خون
و
موسیقیِ گوش نوازی که خیابان را پر کرده
در سکوتی ساختگی
،
مرگ را زیرِ زبانت بگذار
مبادا دفتر حضور و غیاب یارانت
بیفتد به دست ناظم مدرسه
،
صدای زنگ آخر پیچیده در حیاط
و من در حیات مجاور در انزوا
در پیِ خاموشیِ تمام ِ تاریکی ها
،
حال که شمعی در من روشن است
باید برگزینم
مرگی را
ناگزیر
(سروش)



شعرکوتاه سه گانی