تب


تب

بین دو شمس که همه چیز مدیون قافیه ایست زبان ساکت و روح بیدار گویی یکی در یک ظرافت صامت و دیگری در پویشی گرفتار به سرچشمه ها بیا آنجا طنین امواج بلندتر از رنگین کمان و صدا به شوق سکوت شانه خالی...

بین دو شمس
که همه چیز مدیون قافیه ایست
زبان ساکت و روح بیدار
گویی
یکی در یک ظرافت
صامت و دیگری در پویشی گرفتار
به سرچشمه ها بیا
آنجا
طنین امواج بلندتر از رنگین کمان و صدا
به شوق سکوت
شانه خالی میکند از بار گویش ، بلند بلند
کاش
ابر میدانست
که از این پنجره تا آن پنجره باران میبارد
و بده بستانی ست
بین عقل و قلب
و چه نبرد نابرابری ست
بین
چشم بینا
و منظره ای گل آلود
من اسیر و سلام بر اسیر
صبرا علی حکمک یا غیاث من لا غیاث له
آهسته آهسته
آرام
آرام
دست در گریبان لحظه ها
پر از جوش و خروش
ره به بیشه ای
همهمه گر بردم و پژواک اشک
سایه ی درخت سدر برومندی شد
کاش خاک می دانست
که آب ، تب ست
و ِگل آلوده ترین تب ، شعرست
که از ستیغ کوه
سر ریز ست و شالوده اش ، سرچشمه
چنگ بر گیسوی هر موج بکش
که برفی ، گداخته است هر بیت
و چه زیباست که باز هم
معما ، باقیست



تمدن باستانی