چشم زلال


چشم زلال

در کنج مه آلود ترین شهر خیالی افتاده دلم زیر نگاهی سریالی اردو زده او بر گذر کوچه ی تلخند افسرده تر از چهره ی گلدان سفالی آشفته ی تقدیر غروبم ته مرداب مانند قضا و قدر مرد شوالی بر پای حواسم زده...


در کنج مه آلود ترین شهر خیالی

افتاده دلم زیر نگاهی سریالی

اردو زده او بر گذر کوچه ی تلخند

افسرده تر از چهره ی گلدان سفالی

آشفته ی تقدیر غروبم ته مرداب

مانند قضا و قدر مرد شوالی

بر پای حواسم زده حلقه خطواتش

ویران تر از اندازه ی تحریم ریالی

مانند شریکی که مرا می کند انکار

هر لحظه در ابعاد دلم بغض لیالی

آهسته سفر کرده به دنیا شب معراج

آن قلب پر آشوب و پر از نقص هلالی

چون پرتو ماهی، که در این گردش بی رحم

حلقه زده بر گرد حرم چشم زلالی

حسین احمدپور(ح.مسافر)



چَشته(2)