سپیدواره2


سپیدواره2

بی شاعری: غم را ناشناخته میپنداری اینک من اندوهی مجسم شده روبروی تمامیتت زندگی مرا به دست کسی بسپار مرا چیزی بده مرا به مهری ببخش خودت را برای من تمام کن رها شوم دلتنگی مام شعرهایم...

بی شاعری:
غم را ناشناخته میپنداری
اینک من
اندوهی مجسم شده
روبروی تمامیتت زندگی
مرا به دست کسی بسپار
مرا چیزی بده
مرا به مهری ببخش
خودت را برای من تمام کن
رها شوم




دلتنگی مام شعرهایم را
میخواهم باتو شروع کنم
شاید
دل خدابه رحم بیاید
و آسمان باز شود
بعدباران یک ریز




من شاعر نیستم
این روزها
هرکه شاعر نیست
بهتر می نویسد
حرف دل مردم
نظم بر نمیدارد
هیچ چیز سر جای خودش نیست
که قافیه باشد




آخر این روزها
ازهم گسیختگی قلبی را همراه دارد
بی تو
اگر دستت به دست ساکی باشد
که مرا نمیشناسد




چه جنگلی
از چشمت روییده
چه دریایی
موج میزند
وچه آسمانی
برای من ساخته ای
به جنگلت تاب بخورم؟
درساحلت بنشینم؟
یابه پرواز
دعوتم میکنی؟




خدا هم قهرش گرفته
ازبس
این روزها این همه تنهایم
بی تو
واین همه تو
تو
تو000
ببین چقدر دوریت برای من
آب می خورد





خیمه شب بازی امشب
با من
خاطره سازی لبخند
با تو




آغوشت راباز کن
تا بفهمی
زندگی همان عطری ست
که در پیراهنت
پنهان کرده ای




چه دریایی
میان نگاهت موج میزند
میخواهم به دریا بزنم
دکمه هایم را وا کن




دروغ که حناق نیست
میخواهد از تو بنویسد
انکه تو را ندیده است
باچشمانی خاموش ویخ زده





این روزها
دعای دیگری دارم
من نباشم
تو باشی و
هزار آرزو
که تورا به من برسانند




اشتباه نکن
من
تورا دوست ندارم
خودم را دوست دارم
که میخواهم
بهترین را داشته باشم




درست مثل تو
شعرم
تازه ست




تمام بود من
تو بودی
که
نبودی



رد تو
درست مثل رد پای ماهی
برآب است
خودت رانشان بده
شب شد




پیر می شوم روزی
دور از چشمان تو
که مرا خاک خواهد کرد
در آغوشی از
تنهایی




عطش عشق