روزگار
در رخت خاموشی غم فروغ وجود غصهها نثار عشق، سوزان همه وجود روزگار بیچابک در گردابی گرفتار ماندهام در پیغمبرش، بیرحم کرد وجود مرگ زورد رس، آتشی در دل افکند پرواز زندگی ما، به پایان برد وجود آن شبی...
در رخت خاموشی غم فروغ وجود
غصهها نثار عشق، سوزان همه وجود
روزگار بیچابک در گردابی گرفتار
ماندهام در پیغمبرش، بیرحم کرد وجود
مرگ زورد رس، آتشی در دل افکند
پرواز زندگی ما، به پایان برد وجود
آن شبی که خاطرهٔ تلخ راهم پر کرد
از حضور خوبان، غمی بر دلم نشست وجود
با مرگ زورد رس، هر آرزویی فرو رفت
آن حسرت که در دل، بیآرام میزد وجود
اما در برابر مرگ، غرور باید کند سر
زیرا جان میمیرد، اما خلود میکند وجود
عزیزحسینی
غصهها نثار عشق، سوزان همه وجود
روزگار بیچابک در گردابی گرفتار
ماندهام در پیغمبرش، بیرحم کرد وجود
مرگ زورد رس، آتشی در دل افکند
پرواز زندگی ما، به پایان برد وجود
آن شبی که خاطرهٔ تلخ راهم پر کرد
از حضور خوبان، غمی بر دلم نشست وجود
با مرگ زورد رس، هر آرزویی فرو رفت
آن حسرت که در دل، بیآرام میزد وجود
اما در برابر مرگ، غرور باید کند سر
زیرا جان میمیرد، اما خلود میکند وجود
عزیزحسینی