انسان ناشناخته


انسان ناشناخته

بالِ سخن کوتاه  وآسمان تماشا ، چه بلند بود دیدم که ابرها پله ی ورود زمستانند درسردخیزیِ بسترِ پر ستیزِ شب  بایورش خواب نمای کلاغ و زاغ عیشی بپا نبود ، در ضیافت لک لک ها می شد ، بهشاعر:ناظمی معزآبادی اصغر

بالِ سخن کوتاه

وآسمان تماشا ، چه بلند بود

دیدم که ابرها

پله ی ورود زمستانند

درسردخیزیِ بسترِ پر ستیزِ شب

بایورش خواب نمای کلاغ و زاغ

عیشی بپا نبود ، در ضیافت لک لک ها



می شد ، به آسمان پیوست

خوشه خوشه ستاره هارا چید

ماه را قاش کرد ،

ودرسینی آسمان پایید

جیب شب را تهی کرد زواژه ی اوهام



من دراین کرانه می دیدم

دست خورشید چگونه موج نور

فرجه فرجه به سمت صبح می راند

محو می کرد تمام ظلمت را

نه به انگی که لنگ فردا بود .



آدمی ،

نیست حکایتی مجهول

پاره نوری ، در حصار شب

ناشناس مانده ، درکثرت قرون کور

پشت سدِّ خودیم ما زکشف خود محروم

فهم این نکته ، پاسخ تمام ماست .

بشکاف مُهره ی سیاه خویش.....



زندگی

بستر آرامش کبوتر بود

"ترسِ محوی " نمود ، جوانه را بی بر

خواب سمّی ببین ، نمایان نیست

دربلادِ زوالِ شب بوها ؟

می کند سرخ ، روال هستی را ......









ماه بلورین