آنچه از غم می سرودم در نهایت خاک شد یادِ ایامی گرفت و راهی افلاک شد. گرد بادی از حقایق را به چشمانم بِزد خاک بر چشمان من اشکی نوشت؛ حکاک شد من به او...
از شعلهی نادانی؛ پیوسته بلا خیزد از من که تو در آنی؛ پیوسته بلا خیزد پنهان شده در رنگیم؛ صد رنگ مسلمانی از رنگ مسلمانی؛ پیوسته بلا خیزد رنگی که خدا...
لمس انگشتان دستِ بی شمار رقصِ ناسوتی به پا کرده قمار با لب خندان به جای کِشت و کار کشتِ بی کِشتیم به کشتِ ابتکار دم و همدم ها که مشغولند فشار شاغل و...
آنکه در صحنه پر درو و بلا حاضر بود بستر درد پدر مرگ عمو ناظر بود خردسالی که غم کرب وبلا یادش هست کشته زهر جفا سبط علی باقر بود احمد صحرایی کاش شهادت...