گرگ و میش
آنچه از غم می سرودم در نهایت خاک شد یادِ ایامی گرفت و راهی افلاک شد. گرد بادی از حقایق را به چشمانم بِزد خاک بر چشمان من اشکی نوشت؛ حکاک شد من به او گفتم که ای خاکِ روایتگر، چرا دیدن حق و حقیقت...
آنچه از غم می سرودم در نهایت خاک شد
یادِ ایامی گرفت و راهی افلاک شد.
گرد بادی از حقایق را به چشمانم بِزد
خاک بر چشمان من اشکی نوشت؛ حکاک شد
من به او گفتم که ای خاکِ روایتگر، چرا
دیدن حق و حقیقت این همه غمناک شد؟
گفت این را از همین همنوع و خویشانت بپرس
کز وجود گرگ ها این آسمان نمناک شد
من به او گفتم که این گله مگر چوپان نداشت؟
گفت چوپان در پی اندک زری سفاک شد
البته راهی نماند جز این رهِ داد و ستد
گله ی گرگ از درون میش ها ضحاک شد.
دشمن از داخل که باشد راه حل و چاره نیست
داستانِ گرگ و میش از این زمان غمناک شد.
یادِ ایامی گرفت و راهی افلاک شد.
گرد بادی از حقایق را به چشمانم بِزد
خاک بر چشمان من اشکی نوشت؛ حکاک شد
من به او گفتم که ای خاکِ روایتگر، چرا
دیدن حق و حقیقت این همه غمناک شد؟
گفت این را از همین همنوع و خویشانت بپرس
کز وجود گرگ ها این آسمان نمناک شد
من به او گفتم که این گله مگر چوپان نداشت؟
گفت چوپان در پی اندک زری سفاک شد
البته راهی نماند جز این رهِ داد و ستد
گله ی گرگ از درون میش ها ضحاک شد.
دشمن از داخل که باشد راه حل و چاره نیست
داستانِ گرگ و میش از این زمان غمناک شد.