من زلیخایت شدم
من زلیخایت شدم یوسف تویی پیر کنعانم، به چشمانم سویی ای عزیز جان من پیشم بمان من چو بنیامین بدان پیشت نشان بین بدونت خشکسالم ای بتم کن دگر تدبیر تا بر تو رسم...
من زلیخایت شدم یوسف تویی
پیر کنعانم، به چشمانم سویی
ای عزیز جان من پیشم بمان
من چو بنیامین بدان پیشت نشان
بین بدونت خشکسالم ای بتم
کن دگر تدبیر تا بر تو رسم
خواه از حق چارهای بهرم کند
تا که از چاه فراق ردَّم کند
ای که دانی این مثال است بهر تو
یوسفان را کی رسند بر خال تو
یوسف ار بیند کمی از نور تو
ول کند مصر و شود قربان تو
سیّد عرشی چشیده نور تو
ول دگر کرده ابد چون غیر تو
پیر کنعانم، به چشمانم سویی
ای عزیز جان من پیشم بمان
من چو بنیامین بدان پیشت نشان
بین بدونت خشکسالم ای بتم
کن دگر تدبیر تا بر تو رسم
خواه از حق چارهای بهرم کند
تا که از چاه فراق ردَّم کند
ای که دانی این مثال است بهر تو
یوسفان را کی رسند بر خال تو
یوسف ار بیند کمی از نور تو
ول کند مصر و شود قربان تو
سیّد عرشی چشیده نور تو
ول دگر کرده ابد چون غیر تو