آیینه شاهد بود بعد تو دل به زمان دادم و تقصیر به تقدیر و فلک آیینه شاهد بود بعد تو من غزلم را گفتم غزل اما دل پرواز نداشت شوق پرواز در او جان می داد...
باران آسمان تو خونین است، ای شکوه اراده ها سیراب شوند کودکان تشنه لب بی پناه در خون خویش از دست حرمله های زمانه، اشک مادران سینه سوخته ، وداع دختران...
مرا نشناخت ناشناس ماندم آشنایی که در پوست من می غلطید خون داع نفسهایش چه هم ریشه گی عجیبی من گل داده بودم او میوه اش رسیده بود از درخت جدا شد با رود...
چشم انتظار... در من زنی چشم انتظار فرصت فرداست مبهوت عکس خاطراتت، غرق در رویاست تا صبح خیره بر در و دیوار تنهایی... هرلحظه از دلواپسی هایش شب یلداست...
جگرم را غم شیدایی سوخت سحرم را شب تنهایی سوخت آنکه یک عمر تماشایم کرد رفت و تصویر تماشایی سوخت گفتمش بی تو چه خوش خاطره را گفت این خاطره رویایی سوخت...
تنهاترین پرنده ی دریای سرخ عشق اینک دلش بهانه ی ساحل گرفته است گویا درون قایق حیران زندگی بر روی موج دلهره منزل گرفته است اینک منم پرنده ی تنهای فصل...
نمی رسی به من اگر؛ دل به ثریا بزنم در پی تو شهر به شهر؛ پرسه ی دنیا بزنم چشم و چراغ قلب من آبی چشمان تو بود نیستی و با چه دگر؛ طعنه به دریا بزنم کام...
یه روز پاییز دیدمت ، موهاتو تو بافته بودی یه شال گردن سفید ، رو شونت انداخته بودی از اون روزی که دیدمت ، اصلا دیگه خواب ندیدم به شوق دیدن چشات ، حتی...
در خیالم آمدی گیسو به دامان ریخته پرده ای همرنگ شب بر ماه پنهان ریخته از میان باغچه می آمدی نزدیک تر هر قدم تشویش بر آهنگ ضربان ریخته بس که زیبا بود...