سمر
آقای جادوگر مدتی بود، آقای جادوگر مبهوت چشمهای سیاهی شده بود. اما خبر که پیچید بعدا، گفتند: زنک، عاشق آقا شده است . پس گریه میکرد؛ در دنبالة رودها، آن زمان که آهسته قدم برمیداشت. آقا...
آقای جادوگر
مدتی بود، آقای جادوگر
مبهوت چشمهای سیاهی شده بود.
اما خبر که پیچید بعدا،
گفتند: زنک، عاشق آقا شده است .
پس گریه میکرد؛
در دنبالة رودها، آن زمان که آهسته قدم برمیداشت.
آقا هم که،
مستأجر اینجا و آنجا؛
با یک پالتوی ضخیم و چند جلد کتاب کهنة جادوگرها،
اوراد و اشعار مدحی،
با عینکی، که ستارهها را، هزاران سال نوری نزدیکتر، میکرد؛
بهپا میکرد هرروز، کفش چرمی چندین سالهاش را؛
و میرفت هرروز
به نزدیکترین بازار سرپوشیده؛
لای قهوهخانه؛
با چای و چرک و ضخامت چربی، روی میز قهوهخانه؛
خیره میشد به شیشهای که رویش نوشته بود: قهوهخانه .
میدانست که میتواند.
اصلا کرده بود همین کار را هم.
امّا، آقای جادوگر
به تنگ آمده بود؛
که ازآنهمه مصنوعات عجب میخواست این یکی باشد اقلا برای دوتا خال موی سیاه.
فهمید، کار خطرناکی باید باشد؛
تا آن همه کتابهای کاهی و چرمی را بیاثر کنی، همینطوری؛
برای دوتا خال موی سیاه.
فرار میکرد، شاید اصلا
و لِه میشدند شاید
بچهها زیر پای هیچییِ ابرها؛
این شد، که شبهای دراز میشد، که پس از شمارش کتابها و ستارگان آسمان
(و مطمئن شدن از این موضوع که در آسمان یک ماه، بیشتر نیست)،
میخوابید آقای جادوگر
وَ خواب زنک را میدید؛
و زن مجبور بود ببیند خواب آقا را.
راویان به سادگی
میگذرند، از زمانهای ساختگی؛
و میپردازند، به شرح حوادث واقعی.
ماهم به همین ضرورتست که میگذریم و چنین میگوییم:
سالهاست که میگذرد.
آقا سر صبح دعا میخواند.
بعد صبحانه میخورد.
زن دور درخت گردو میدود.
روزبهروز لاغرتر میشود .