داستان کودکانه شیرین | 13 داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان


داستان کودکانه شیرین | 13 داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد 13 داستان کودکانه شیرین و تاثیر گذار را برای شما درج نماییم. اگر دنبال یک داستان شیرین و خواندنی کودکانه هستید پیشنهاد می کنیم تا انتها پست با ما همراه باشید… با توجه به اینکه ممکن است کودک شما به داستان علاقه ای زیادی داشته باشد . […] نوشته داستان کودکانه شیرین | 13 داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان...

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۳ داستان کودکانه شیرین و تاثیر گذار را برای شما درج نماییم.

اگر دنبال یک داستان شیرین و خواندنی کودکانه هستید پیشنهاد می کنیم تا انتها پست با ما همراه باشید…

با توجه به اینکه ممکن است کودک شما به داستان علاقه ای زیادی داشته باشد .

به همین دلیل مجموعه از داستان های آموزشی و شیرین را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد استفاده شما قرار گیرد …..

داستان کودکانه شیرین | ۱۳ داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان

داستان کودکانه شیرین | 13 داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان

داستان کودکانه شیرین | 13 داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان
گنجشک فداکار

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.

او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید
اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.

و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و
به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

وسایل مانی

امسال اولین سالی بود که مانی می خواست بره مدرسه .خیلی هم خوشحال بود و عجله داشت .

کیفشو برداشت تا وسایل مدرسه شو توی کیفش بذاره .اما بعد از یه مدتی با خستگی و عصبانیت اومد پیش بابا و گفت :هر کاری می کنم کتابام توی کیفم جا نمی شه !

بابا نگاهی به کیف مانی کرد و با تعجب گفت :مگه چی توی کیفت گذاشتی که این همه باد کرده .

بعد کیف مانی رو گرفت و وسایلشو درآورد تا ببینه مانی چه چیزایی باخودش برداشته .

اول خرس کوچولو ،بعد تلفن اسباب بازی ،ماشین کوکی ،چند تا کتاب قصه …زیر همه اینها هم یه دفترچه بود که البته مچاله شده بود و جلدش خراب شده بود .

بابا گفت :آخه عزیزم دیگه قرار نیست بری مهد کودک .تو باید بری مدرسه ،اینها هیچ کدوم توی مدرسه به درد نمی خوره .

مانی از مخالفت بابا ناراحت شد و گفت آخه خرس کوچولوم می خواد درس بخونه .تازه تلفن باید باشه تا به مامان زنگ بزنم .کتاب قصه هامو هم برداشتم تا وقتی باسواد شدم خودم بخونم …

بابا گفت مدرسه جای آدمهای بزرگ و مهمه .تو هم الان یه آدم بزرگ و مهم هستی که باید درس بخونی و بعد بری سر کار و کارهای خیلی مهم انجام بدی .این اسباب بازی ها برای نی نی هاست که تو مهد کودک بازی می کنن.

مانی گفت: مثل شما ،مثل عمو … آره خیلی بزرگ شدم .بعد یه کم فکر کرد و گفت اصلا خرسه بمونه توی خونه تا من برگردم .تلفن هم نمی خوام .آخه اینکه واقعا زنگ نمی زنه .بابا با لبخند گفت کتاب قصه ها تو هم بذار توی خونه .تو مدرسه باید کتابای درسی مدرسه رو بخونی .

مانی گفت پس چی بذارم تو کیفم ؟

بابا اول کتابای مانی رو توی کیفش گذاشت .بعد جلد دفتر چه مانی رو با کاغذ کادو و چسب درست کرد و گذاشت توی کیفش .بعد یه لیوان ،یه دستمال،یه جعبه مداد رنگی و مداد پاکن و تراش و ..

بابا همه وسایل لازم رو توی کیف مانی گذاشت ولی هنوز کیف مانی پر پر نشده بود و سبک بود .مانی گفت حالا راحت می تونم کیفمو ببرم .

فردا صبح وقتی می خواست بره مدرسه بابا صدا زد راستی مانی جان یادت نره همیشه باید زیبهای کیفتو ببندی .اگه زیب کیفتو باز بزاری ممکنه مدادات ، پاکن یا تراشت بیفتن و گم بشن .

مانی گفت حواسم هست و بعد راهی مدرسه شد تا یه آدم مهم و با سواد بشه .

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

راپونزل و موهای بلندش

جادوگر در حالیکه از عصبانیت فریاد می کشید به او گفت : تو چگونه به خودت اجازه دادی که سبزیهای راپونزل ( همان کاهو ها منظورش بود ) مرا بچینی ؟

مرد ماجرای همسرش را تعریف کرد . جادوگر فکر کرد و گفت : تو می توانی هر چقدر که بخواهی از این کاهوها بچینی اما یک شرطی دارد .

تو باید وقتی فرزندت بدنیا آمد آنرا به من بدهی.

مرد بیچاره که می دانست حال همسرش خوب نیست به ناچار این شرط را پذیرفت.

به زودی فرزند آنها بدنیا آمد و جادوگر او را با خودش برد . او نام این دختر را راپونزل نامید .

راپونزل بزرگ شد و هر چه می گذشت زیباتر می شد جادوگر تصمیم گرفت ،اجازه ندهد که کسی اور ا ببیند.

وقتی که راپونزل ۱۲ ساله شد او را به برج بلندی در وسط جنگل برد . این برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمی توانست از آنجا بیرون برود. برج فقط یک پنجره داشت. زمانیکه پیرزن به دیدنش می آمد او را صدا می کرد : راپونزل ! راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

دخترک موهای بلندش را از پنجره به بیرون می انداخت و جادوگر موهایش را می گرفت و به بالای برج می آمد چند سالی گذشت .

روزی پرنسی بطور اتفاقی از آن قسمت جنگل می گذشت که ناگهان صدای قشنگ و دلنشینی را شنید. او برج را پیدا کرد . اما هیچ راهی را برای ورود به برج نیافت.

او نمی توانست صدا را فراموش کند برای همین هر روز به آنجا می آمد و به آن صدا گوش می داد و شبها با قلبی شکسته برمی گشت او هنوز هیچ راهی برای ورود به برج پیدا نکرده بود تا اینکه روزی پیرزنی را دید که به سمت برج می آید در گوشه ای مخفی شد و صدای پیرزن را شنید که می گفت : راپونزل ! راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

سپس یک موی بافته شده بلند از پنجره به سمت زمین پرت شد و پیرزن از آن بالا رفت .

پرنس فکر کرد من هم شانس خود را امتحان می کنم تا از این برج بالا بروم .

بعد از مدتی پیرزن از آنجا رفت و پرنس کنار پنجره آمد و حرفهای او را تکرار کرد : راپونزل ! راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .سپس از آن موی بلند بالا رفت و به برج رسید .

در ابتدا راپونزل از دیدن مرد ترسید چون تا آن روز هیچ کسی را ندیده بود . اما پرنس برایش توضیح داد که صدای قشنگش او را به آنجا کشانده است .

پرنس که تا آن روز دختری به آن زیبایی و مهربانی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه در کنار او باشد و پیشنهاد ازدواجش را قبول کند.

راپونزل احساس می کرد که در کنار این مرد خوش اندام و مودب زندگی لذت بخش تر از زندگی کنار آن پیرزن است بنابراین پیشنهاد پرنس را قبول کرد .

اما او از هیچ راهی نمی توانست از آن برج خارج شود بنابراین از پرنس خواست که برایش گلولهای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و از آنجا خارج شود .

تا زمانی که طناب بافته شود پرنس هر شب به دیدن راپونزل می آمد . راپونزل دقت می کرد که ملاقاتش را با پرنس مخفی نگه دارد .

اما یک روز بدون اینکه به حرفهایش فکر کند به جادوگر گفت : چرا شما اینقدر سنگین تر از پرنس هستید ؟

یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید . من چی شنیدم ؟ من فکر می کردم تو را در جای امنی پنهان کردم اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی .

تو به من کلک می زدی !

او با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آنرا برید .و لحظه ای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود .

اما پیرزن هنوز عصبانی بود . آن سنگدل یک ورد جادویی خواند و راپونزل را به یک جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد .

سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظرپرنس نشست .

هنگامیکه پرنس از پنجره داخل شد بجای راپونزل عزیزش آن پیرزن زشت را دید پیرزن در حالی که خنده ی مسخره ای سر داده بود گفت : تو فکر می کنی عشقت را پیدا خواهی کرد ؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد . راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچگاه او را نخواهی دید .

پرنس از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد . اما از خطر مردن نجات پیدا کرد چون روی بوته های خار افتاد . اما خارها چشمان او را زخمی کردند و پرنس نابینا شد . حالا او چطور می توانست راپونزل را پیدا کند ؟

برای ماه ها پرنس نابینا در میان جنگل سرگردان بود . هرگاه که به کسی می رسید از آنها در مورد دختر زیبایی بنام راپونزل می پرسید . او برای همه نشانه های او را توصیف می کرد اما کسی او را ندیده بود .

او آنقدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید . او صدا را شناخت و به آنطرف رفت. صدا زد : راپونزل

راپونزل به طرف پرنس دوید و از شوق دیدار او اشک در چشمانش سرازیر شد . اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد . پرنس دوباره می توانست ببیند.

پرنس راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها به خوشی زندگی کردند.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

نی نی دایناسور مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.»

دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.»

چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد.

حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.

چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.

یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند.

گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد.

خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو.» دل گرگ لرزید.

پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد.

این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند.

پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

بزغاله خجالتی

توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.

وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند .

اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .

بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.

چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و بازم همونجوری خجالتی رفتار می کرد .

یه روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا بره ،بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت .

به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه .اون توی خونه جا موند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا موندم صبر کنید تا منم برسم.

وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه.

چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده ،به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره .اما اول درگوش سگ یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد.

سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید .بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود .باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته ،پس حالا چرا گرفته خوابیده .

دلش می خواست با اون حرف بزنه اما خجالت می کشید.یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمی داد .

بلاخره صبرش سر اومد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا موندم می شه منو ببرید به گله برسونید ؟سگ خندید و گفت البته که می شه .اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی ؟
چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفه دید بزغاله خجالتی داره می دوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می یاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن.اونا باهم حرف می زدن و می خندیدن.
چوپون گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه .

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

موش کوچولو و آینه

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.

خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.

چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت.

صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

روباه مریض و گنجشک زرنگ

یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌کند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره… برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت کرد.

گنجشک‌های کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر می‌کرد از همه زرنگ‌تر و مکارتره، چهار چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.

خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم… همین طور که با خودش صحبت می‌کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا…!

روباه گفت: سلام گنجشک مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یک سری به شماها بزنم.

گنجشک گفت: وای چقدر کار خوبی کردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.

روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌کنم. برو خیالت راحت باشه.

گنجشک گفت: روباه عزیز! برعکس صحبت‌هایی که درباره‌ات می‌کنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم که تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری کردی.

روباه گفت: چی؟ چی گفتی… کدام مریضی؟

گنجشک گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا کرده که کشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است. روباه با شنیدن این حرف گنجشک گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟

گنجشک گفت: تنها دارویش نوشیدن یک جرعه از آبی است که از قله کوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.

روباه راهی شد به سمت کوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید که مرده است. گنجشک‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.

و گنجشک هم خوشحال بود از این‌که حیله‌گرتر از روباه است.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

روباه پوستین دوز

روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»
روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»
روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است. زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم، این پوستین از پوست گوسفند درست شده. پشم های بلند آن مرا گرم نگه می دارد.»
گرگ با حسرت به پوستین نگاه کرد. روباه فهمید که گرگ هم دلش می خواهد پوستینی مثل او داشته باشد، در همان لحظه نقشه ای کشید تا به گرگ کلک بزند.
پس به گرگ گفت: «می خواهی پوستینی مثل این داشته باشی؟»
گرگ گفت: «بله، خیلی دلم می خواهد.»
روباه گفت: «اینکه کاری ندارد. خیلی راحت می توانی صاحب یک پوستین شوی.»
گرگ گفت: «چطوری؟»
روباه گفت: «کار من پوستین دوزی است. خودم برایت یک پوستین خوب می دوزم. فقط یک شرط دارد.»
گرگ پرسید: «چه شرطی؟»
روباه گفت: «شرطش این است که یک گوسفند شکار کنی و برای من بیاوری، من هم با پوست آن، پوستینی برایت می دوزم.»
گرگ خوشحال شد و رفت. گوسفندی شکار کرد و آن را نزد روباه برد.
روباه گوسفند را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا و پوستینت را تحویل بگیر.»
سه روز بعد، گرگ سراغ روباه آمد و پرسید: «پوستین من حاضر است؟»
روباه گفت: «نه. گوسفندی که آورده بودی، خیلی کوچک بود. پوستش برای یک پوستین کافی نبود. گوسفند دیگر بیاور.»
گرگ رفت و گوسفند دیگری آورد. روباه با خوشحالی آن را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا! پوستینت حاضر است.»
اما سه روز بعد، وقتی گرگ به خانه روباه رفت، پوستین حاضر نبود. روباه گفت: «گوسفندی که آورده بودی، پوستش را کندم. دیدم پوست خیلی نازکی دارد. پوستینش خوب در نمی آید. باید گوسفند دیگری بیاوری.»
گرگ رفت و سومین گوسفند را آورد. روباه هم گفت که سه روز دیگر بیاید و پوستین را ببرد؛ اما سه روز بعد، باز هم پوستین حاضر نبود. این بار هم روباه خواسته بهانه ای بیاورد؛ اما گرگ خیلی عصبانی شده بود. روباه را به کناری پرت کرد و داخل خانه اش شد تا ببیند چه خبر است. دید کلی پوست و استخوان گوسفند در حیاط خانه روباه ریخته است. همه چیز را فهمید. به طرف روباه دوید تا حقش را کف دستش بگذارد. که روباه پا به فرار گذاشت. رفت که رفت.
هنوز هم که هنوز است، روباه از دست گرگ فراری است و خودش را به او نشان نمی دهد.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

خانه ای برای مورچه!

از بالای درخت، بوی خوب عسل می‏آمد. مورچه گفت: «جانمی جان! پیدا کردم! می‏روم و با زنبورها زندگی می‏کنم. خانه‏ ی آنها همیشه پر از عسل است.» مورچه از درخت بالا رفت.

جلوی در کندو، یک زنبور بزرگ و قوی ایستاده بود.

مورچه گفت: «من خانه ‏ای ندارم. آمده‏ام تا در خانه‏ ی شما زندگی کنم.» زنبور گفت: «اگر می‏خواهی پیش ما زندگی کنی، باید مثل یک زنبور کار کنی و عسل درست کنی.» مورچه گفت: «من که بلد نیستم عسل درست کنم.»

زنبور نگهبان گفت: «پس در خانه‏ ی زنبورها، جایی برای تو نداریم.» مورچه آرام آرام از درخت پایین می‏ آمد که صدای عجیبی شنید: «خرت… خرت… خرت» مورچه به دور و برش نگاه کرد. یک سیب قرمز و بزرگ روی درخت بود. جلوتر رفت و کرم کوچولویی را دید که خرت و خرت و خرت مشغول سوراخ کردن سیب بود.مورچه پرسید: «تو تنها زندگی می‏کنی؟»

کرم جواب داد: «بله!» مورچه پرسید: «کجا زندگی می‏کنی؟» کرم گفت: «این سیب قرمز و بزرگ، خانه‏ ی خوشمزه‏ ی من است!» مورچه با خوشحالی گفت: «اجازه می‏دهی من هم توی این خانه‏ ی خوشمزه، زندگی کنم؟» کرم گفت: «از آن طرف سیب، شروع کن به سوراخ کردن سیب! آنقدر که به وسط آن برسی.

من هم از این طرف سیب را سوراخ می‏کنم. بعد، توی سیب با هم همسایه می‏شویم!» مورچه گفت: «من که بلد نیستم سیب را سوراخ کنم. نه نه من نمی‏توانم.» کرم گفت: «اگر نمی‏توانی، نباید توی خانه‏ ی من زندگی کنی!»

مورچه، از درخت پایین آمد. او هم خسته بود، هم گرسنه. همین‏طور که می‏رفت، صدای خنده و شادی شنید. بعد بوی خوب شیرینی دماغش را قلقلک داد و دهانش را آب انداخت.

مورچه به طرف صدای جشن و شادی رفت. ناگهان خودش را وسط شهر مورچه‏ ها دید. با خوشحالی بار و بندیلش را زمین گذاشت و با بقیه مشغول درست کردن شیرینی شد.

حالا او در شهر مورچه ‏ها، یک خانه دارد، کوچک و قشنگ. یک انبار پر از غذا، یک شهر پر از دوستان خوب و یک کار شیرین مثل پختن شیرینی!

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

پلیسی برای جنگل

اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.
میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .
خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .
حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟

چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد .

مار خالخالی یوزپلنگ تیزپا کلاغ راستگو

اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.
اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.
آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد :آی دزد ،دزد .کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه .
نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.
همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

آپارتمان حیوانات

توی جنگل سبز یه درخت کاج بود که از همه ی درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود .این درخت در جایی قرار داشت که از رویشاخه هاش همه ی جنگل و درختای سر سبزش دیده می شدند.به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا می شد . سنجاب و جغد و دارکوب و کلاغ و … همه می خواستن لونشونو روی این درخت بسازن .
بلاخره اختلاف و درگیری بین اونها بالا گرفت و کار به کلانتری کشید .پلیس جنگل تصمیم گرفت با بزرگترای جنگل مشورت کنه و راه چاره ای پیدا کنه .جلسه ی شورا برگزار شد و هر کسی نظری داد .اما در بین همه ی نظر ها، حرفی که لک لک پیر زد از همه جالبتر بود .

لک لک گفت من توی شهر آدمها دیدم که خونه هایی روی هم می سازن و بهش آپارتمان می گن .بهترین کار اینه که روی درخت کاج هم یه آپارتمان چند طبقه درست کنیم تا همه ی حیوانات درخت نشین جنگل، بتونن یه خونه روی اون درخت داشته باشن.این نظر با موافقت همه روبرو شد و قرار شد به زودی آپارتمان حیوانات در جنگل سبز ساخته بشه .

دارکوب که مهارت زیادی توی خونه ساختن، روی درختان داشت، نقشه ی آپارتمان رو کشید و به همه نشون دارد نقشش حرف نداشت .اون یه آپارتمان ده طبقه ی خیلی زیبا طراحی کرده بود .طبقه ی اول برای سنجاب ،طبقه ی دوم برای لک لک پیر، طبقه ی سوم برای جغد ،طبقه ی چهارم برای دارکوب ،طبقه ی پنجم برای کلاغ و…

قرار شد دو طبقه از آپارتمانشون رو هم برای پذیرایی از مهمونایی که به جنگل اونها مهاجرت می کنن ،خالی نگه دارن.

شنبه ،اول هفته کار ساختن آپارتمان شروع شد.دارکوب با فاصله های منظم روی درخت سوراخهای بزرگی ایجاد می کرد.بعد سنجاب وارد این سوراخها می شد و با ابزاری که داشت، اتاق بزرگی توی هر سوراخ درست می کرد.بعد نوبت کلاغ بود که وارد اتاقها بشه و خاک و زباله هارو از اونجا بیرون بریزه و تمیز کنه .وقتی اتاقها تمیز می شدند جغد مبلها و تختخوابهایی اندازه ی اونها می ساخت و لک لک اونارو توی اتاقها نصب می کرد. تا آخر هفته همه ی واحدها ساخته شدند.

بعدش همه کمک کردن و با هم در و پنجره های آپارتمانشون رو کار گذاشتند. آخر کار هم همه با هم قلمو دست گرفتند و شروع به رنگ کردن در و پنجره های آپارتمانشون کردن.

آپارتمان که تموم شد بقیه ی حیوونای جنگل برای اونها پرده های قشنگی به عنوان هدیه آوردند تا پشت پنجره هاشون نصب کنند.با نصب پرده ها ،آپارتمان درخت کاج زیباتر و زیباتر شد.

کار آپارتمان تموم شد و موقع اسباب کشی رسید هر کسی با کمک دوستاش اسباب و اثاثیه ی خودش رو توی آپارتمانش برد .اولین روزی که حیوانات وارد آپارتمانشون شدند توی جنگل یه عالمه شادی و شور برپا شده بود. نزدیک غروب که شد آپارتمان نشینها ،پنجره هاشونو باز کردن و جلوی پنجره نشستن .با این صحنه انقدر درخت کاج قشنگ شده بود که تا چند شب همه ی حیوونا می یومدن زیر درخت کاج و دور هم می نشستن و صفا می کردن.

حیوونای توی آپارتمان هم از مهمونایی که اومده بودن پیش اونا شب نشینی، پذیرایی می کردن.حالا جنگل سبز یه آپارتمان قشنگ برای حیوونای کوچیکی که روی درخت زندگی می کنند،داره .اگه به جنگل سبز سر زدید از اون آپارتمان هم دیدن کنید.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

دم طاووس

طاووسی زیبا در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگی مثل چشم های درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها، چشم همه حیوانات را خیره می کرد. برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آن ها راه می رفت و فخر می فروخت. حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند، به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلاً خوب نیست. طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود.

در کنار جنگل سبز، رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. دو تا خرگوش که یکی از آن ها رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید بود و به او برفی می گفتند، داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و به او گفتند: «سلام به طاووس قشنگ، پرنده خوش آب و رنگ، چتر دمت چه نازه وقتی که باز بازه گاهی نگاه کن به زمین، دوستای خوبت را ببین، اما طاووس به آن ها که سعی می کردند، توجه او را جلب کنند، اصلاً اعتنا نکرد و همان طور که سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد.

او بوته بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند، اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند. طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند، صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند.

فوراً برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت: «خاله عنکبوت، دم قشنگ طاووس کنده شده بیا به او کمک کن» عنکبوت ایستاد و پرسید، چه کار باید بکنم؟» مشکی گفت: «من و برفی پرها را سر جایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آن ها را بچسبان، خاله عنکبوت گفت: «باشد، این کار را می کنم، بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سر جایشان گذاشتند و عنکبوت آن ها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش در آمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آن ها دوست شد.

آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود؛ چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آن ها محبت کند؛ دوستانی که در هنگام سختی ها به یاری او بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند. فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آن ها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آن ها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آن ها فخر بفروشد.

▬▬▬▬▬▬♥️◉♥️◉♥️▬▬▬▬▬▬

آقا مورچه ی پر تلاش

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه

هر روز صبح که خورشید یواش یواش طلوع میکرد حیوانات باغ از لانه هاشون بیرون میومدند و دنبال کار خودشون میرفتند بعضی ها به دنبال غذا میرفتند ، بعضی خانه خودشون رو درست میکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاری میشدند حیوانات باغ علاوه از اینکه باید غذای هر روزشون رو پیدا میکردند برای فصل سرد زمستان هم غذا باید ذخیره میکردند

بین حیوانات باغ ، اونی که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بیرون می اومد و دیرتر از همه دست از کار میکشید. یکی از روزها ، آقا مورچه همینطور که میگشت یک غذای خوب و خوشمزه پیدا کرد منتهی این غذا بزرگ و سنگین بود آقا مورچه تصمیم گرفت که این غذا رو هر طوری شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتی که بود این غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اینکه تو وسط راه به یک دیواری رسید همیشه این دیوار رو به راحتی بالا میرفت ولی این بار چون بارش سنگین بود کارش سخت بود برای اینکار ابتدا آقا مورچه یه استراحت کوتاهی کرد بعد با عزمی راسخ تصمیم گرفت از دیوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولی نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همینطور ادامه میداد و از تلاش و کوشش خسته نمی شد و با خودش میگفت من هر طوری شده باید از روی دیوار بالا برم، من باید این بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذای کافی برای خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندین بار تلاش توانست بار رو از روی دیوار عبور بده و به خونه اش برسونه

دوستاش که تلاش و زحمت کشیدن آقا مورچه رو میدیدند میگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، برو یه خورده هم استراحت کن ، ولی آقا مورچه به اونا میگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم باید تلاش کنید

روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسید هوا سرد شد حیوانات باغ به خونه هاشون رفتند

یه روز ، موش زبل توی خونه اش میخواست غذا بخوره که دید هیچ غذایی نداره با خودش فکر کرد چیکار کنم ، چیکار نکنم همینطور که نمی تونم بشینم شکمم قار قور میکنه ، دید هیچ چاره ای نداره الا اینکه تو هوای سرد، میان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همینطور که دنبال غذا میگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم دید که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا میگردن هر روز تو هوای سرد این حیوانات مجبور بودند برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند تا از گرسنگی نمیرند ، یه روز موش زبل به دوستاش گفت هیچ توجه کردین که آقا مورچه اصلا بیرون نمی آید من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگی به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذای کافی دارم و فصل زمستان رو به راحتی سپری میکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو میکردم و به همین خاطر بیشتر تلاش میکردم ، شما هم باید در فصل تابستان ، فکر روزهای سرد زمستان را بکنید و تلاشتون رو بیشتر کنید . موش زبل به بقیه حیوانات گفت اگه موافق باشین آقا مورچه رو بعنوان رئیس خودمون انتخاب کنیم و به حرفاش گوش دهیم و از تجربیاتش استفاده کنیم همه حیوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابی تشویق کردند

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

بیشتر بخوانید

داستان کودکانه

داستان عاشقانه

داستان کوتاه زیبا

داستان آموزنده



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس صبح بخیر زمستانی | 130 عکس نوشته صبح بخیر زمستانی