داستان پندآموز و کوتاه رازداری!
در زمان های قدیم پادشاهی خیلی به وزیر خود اعتماد داشت و درباره همه مسائل کشور با او مشورت میکرد. روزی از روزها، پادشاه وزیرش را صدا زد و به او گفت: می خواهم مطلبی را به تو بگویم. این یک راز است. نباید این راز را به هیچ کس...
در زمان های قدیم پادشاهی خیلی به وزیر خود اعتماد داشت و درباره همه مسائل کشور با او مشورت میکرد. روزی از روزها، پادشاه وزیرش را صدا زد و به او گفت: می خواهم مطلبی را به تو بگویم. این یک راز است. نباید این راز را به هیچ کس بگویی.
پادشاه درباره آن راز با وزیر حرف زد و نظر وزیر را پرسید. وزیر هم هرچه می دانست به پادشاه گفت و با هم درباره آن مسئله مشورت کردند. وزیر به خانه برگشت. وقتی سر سفره ناهار با پدرش نشسته بودند و ناهار می خوردند، یاد حرف های پادشاه افتاد. وزیر به پدرش گفت: پدرجان، امروز پادشاه یک راز به من گفت. میخواهم درباره آن راز با شما حرف بزنم.
پدرش گفت: مگر نمی گویی راز؟ پس چرا میخواهی راز او را پیش من فاش کنی؟ وزیر گفت: من و شما که غریبه نیستیم. ما پدر و پسر هستیم، بین من و شما که این حرف ها معنا ندارد. پدر که مرد دانا و خردمندی بود گفت: درست است، اما من نمی خواهم تو به گفتن راز دیگران در پیش دیگران عادت کنی.
پسر چیزی نگفت و حرف پدر را قبول کرد. پدر گفت: پسرم، اگر کسی رازی داشته باشد، هر وقت بخواهد می تواند آن را به دیگران بگوید و درباره آن حرف بزند؛ اما وقتی آن راز را گفت، دیگر آن راز مال او نیست و اختیار آن راز را ندارد.
وزیر به حرف پدرش گوش کرد و راز پادشاه را به هیچ کس، حتی به پدر خودش نگفت. فردای آن روز، وقتی پیش پادشاه نشسته بود، این قضیه را برای او تعریف کرد. پادشاه از دانایی پدر وزیر خیلی خوشش آمد و گفت: هزار آفرین بر پدری که پسر خودش را اینطور تربیت می کند. وزیر از آن به بعد تصمیم گرفت اگر کسی رازش را به او گفت، او هیچ وقت راز دیگران را پیش کسی فاش نکند؛ چون ممکن است روزی برسد که کسی راز خودش را پیش بقیه فاش کند.
داستان پندآموز رازداری
در مجله دلگرم بشنوید و لذت ببرید 👇🏻
تهیه و تولید ، اختصاصی مجله دلگرم