قصه کودکانه تصویری کوله پشتی خیلی خیلی ضروری
قصه گفتن برای کودکان تاثیر به سزایی در رفتار کودک خواهد داشت و قدرت تخیل و خیالپردازی او را تقویت میکند. با ما باشید و از خواندن و شنیدن این داستان لذت ببرید .
داستان کوتاه تصویری کوله پشتی خیلی خیلی ضروری برای کودکان
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی لوازم ضروریش میذاشت! مادر آهی کشی و گفت: لیلی! مسابقه که نیست! چرا این قدر چیزای مختلف توی اون کیف میچپونی؟!
لیلی که حسابی کوله پشتیش رو دوست داشت، گفت: ولی همهی اینا وسیلههای خیلی مهم و ضروری هستن! کوله پشتی لیلی، یک کوله پشتی آبی کوچولو بود، ولی خیلی چیزا میشد توش جا داد! تازه! اون کوله پشتی پر از جیبها و زیپهای زیاد بود! که این باعث میشد چیزای بیشتری هم بشه توش مخفی کرد!
لیلی ادامه داد: آدم که نمیدونه وقتی توی پارک یا باغه، به چی قراره احتیاج پیدا بکنه! مامان که معلوم بود داره کم کم کلافه میشه، پرسید:خب بگو ببینم! به چه چیزایی ممکنه احتیاج پیدا بکنیم؟
لیلی گفت: خیلی چیزها! لیلی به سنجاب پشمالویی که از کیفش آویزون بود نگاهی انداخت و ادامه داد: یک طناب بازی، یک عالمه توپ و یک توپ بزرگ! فقط برای موقع اضطراری!
مادرش پرسید: برای کدوم مواقع اضطراری؟ مادر لیلی میدونست که با این سوال، لیلی شروع میکنه به یک سخنرانی بلند. لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت: برای موقعی که یک بچه بگه: ” کسی یک توپ ساحلی نداره؟”. چیزای دیگه هم هست! کاغذ و دفتر نقاشی و مداد شمعی و مداد رنگی! برای وقتی که دلت بخواد نقاشی بکشی! چندتا بازی و داس! و یکی دو تا پازل! برای وقتی که دوست پیدا میکنی و میخوای باهاشون بازی کنی! این یه موقعیت خیلی اضطراریه!
مادر لیلی دیگه هیچی نمیگفت، ولی لیلی همچنان به شمردن چیزهای ضروری ادامه داد: دستگاه حباب ساز! این خیلی مهمه! بعضی وقتا که آدم بی حوصله میشه، نیاز داره که چند تا حباب گنده و قشنگ درست کنه تا سرحال بشه! این خیلی مهمه! بعدی پول برای بستنیه! آدم همیشه باید توی جیب کیفش یکم پول برای بستنی داشته باشه! و توی اون یکی جیب کوله پشتی باید بکم کلوچه و خوراکی و شکلات بذاری تا اگر گرسنه شدی، بتونی با دوستات بخوری!
لیلی همچنان به گفتن لیست چیزهای ضروری ادامه داد: توی زمستون من چندتا دستکش و شال گردن اضافی برمیدارم! توی تابستون کلاه نقابدار و دستمال برای خشک کردن عرق و کرم ضد آفتاب!
مامان لیلی که معلوم بود داره تسلیم میشه گفت: من باورم نمیشه! ممکن نیست که تو به همهی این وسایل نیاز پیدا کنی! لیلی باز هم به شمردن چیزهای لیست طول و درازش ادامه داد: من چند تا کتاب داستان هم دارم. چند تا وسیلهی موسیقی هم دارم! مثل سوت و دایره زنگی! میدونی که…؟! برای مواقع اضطراری! مثل وقتایی که میخوای با دوستات تشکیل گروه موسیقی بدی! تازه چند تا چسب زخم هم دارم! برای مواقعی که خودم یا دوستام آسیب ببینیم. و آدرس خونمون رو هم روی یک تیکه کاغذ نوشتم و توی کیف گذاشتم! برای مواقع اضطراری! مثلا اگر گم شدم و آدرس خونه رو فراموش کردم! یا اگر کوله پشتی رو گم کردم و کسی خواست اونو برگردونه!
مامان لیلی به اندازهی کافی شنیده بود، برای همین دیگه چیزی نپرسید! ولی کمی بعد توی پارک بازی، موقعیت اضطراری واقعا پیش اومد! البته بهتره بگیم چند تا موقعیت اضطراری!
لیلی توپها و طناب بازیش رو از کیفش در آورده بود و داشت توی شن با بقیهی دوستهاش بازی میکرد!
یکی از پسرهایی که داخل شن بود، خیلی بلند به لیلی گفت: شرط میبندم که تو حتی یک دونه توپ درست حسابی هم نداری!
لیلی خندید و بلند گفت: اگه بهم کمک کنی که بادش کنم، یک توپ بزرگ ساحلی توی همین کوله پشتیم دارم! مامان لیلی سرش رو تکون داد! تموم بچهها حسابی خوشحال شدن! اونا میتونستن با توپ ساحلی حسابی بازی کنن!
بعد یکی از بچهها، از روی تاب افتاد زمین و پاش زخمی شد! لیلی سریع با چند تا چسب زخم خودش رو رسوند و به دوستش کمک کرد!
لیلی با خنده به دوستش گفت: میدونی، اینا برای مواقع اضطراریه! و بعد چند تا شکلات به دوستش داد و با دستگاه حباب ساز، چند تا حباب گنده درست کرد تا دوستش دوباره سرحال بشه!
وقتی که همهی بچهها حسابی خسته شدن و اومدن و روی حصیر نشستن، لیلی مدادشمعیها و کاغذش رو درآورد و پیشنهاد کرد که اسم و فامیل بازی کنن! لیلی برای حرف “م”، حسابی سریع عمل کرد. اون نوشته بود:
اسم: مریم
میوه: موز
غذا: ماهی
کشور: مالزی
اشیا: میز
بچهها تازه میخواستن حرف ” ب” رو شروع کنن که ماشین بستنی از راه رسید! ولی لیلی به پول اضطراری برای بستنی نیاز پیدا نکرد! چون مادرش براش دست تکون داد و کمی پول برای بستنی بهش داد!
بعد از این که لیلی بستنیش رو خورد، میخواست مدادشمعیهاش رو جمع کنه، ولی ناگهان دهنش از تعجب باز موند! اون با نگرانی گفت: واااای! کوله پشتیم! کوله پشتیم نیست! حالا چیکار کنم؟!
همه به لیلی کمک کردن تا دنبال کوله پشتیش بگرده! همهی بچهها! حتی همهی مامانا! اونا توی شنها، پشت بوتهها و کنار تاب و سرسره رو نگاه کردن! اونا همه جا رو گشتن! اونا حتی بالای درختها رو هم نگاه کردن!
مامان که داشت سعی میکرد کمک کنه، گفت: اشکالی نداره لیلی! یکی جدیدش رو میخریم! لیلی که حسابی ناراحت بود، گفت: ولی سنجاب عروسکیم هم رفته! و بقیهی وسایل ضروریم که مال مواقع ضروری بودن! لیلی شروع کرد به گریه کردن! هیچکس نمیدونست که چی باید بگه! کوله پشتی خیلی خاص و ویژهی لیلی گم شده بود! و از همه مهمتر! سنجاب پشمالو هم گم شده بود!
موقع خواب، مادر لیلی بهش گفت: ولی تو اسم و آدرست رو توی کیف گذاشته بودی. مگه نه؟! برای مواقع اضطراری!
لیلی گفت: بله گذاشته بودم! برای موقعی که خودم گم شدم یا کوله پشتیم رو گم کردم! مامان، لیلی رو بغل کرد و گفت: بیا امیدوار باشیم که یک نفر، کوله پشتیت رو پیدا میکنه و آدرسو میبینه! اینجوری شاید برش گردونه!
بچهها! به نظرتون لیلی کوله پشتیش رو پس گرفت؟! من خیلی خوشحالم که بگم بله! چند روز بعد زنگ در خونه به صدا در اومد و یک آقای مهربون، کولهی لیلی رو براش آورد! لیلی نمیتونست اینو باور کنه! اون حسابی از اون آقا تشکر کرد! بعد سنجاب پشمالو رو بوسید و دور آشپزخونه از خوشحالی میدوید!
ولی خیلی چیزها از توی کوله چشتی لیلی گم شده بود! تموم شکلاتها و کلوچهها! آبمیوهی خوشمزه! کتابهای داستان! و تازه! پولهای بستنی هم دیگه توی کیف نبودن! ولی، کی کوله پشتی لیلی رو برداشته بود؟! سنجاب پشمالو حتما میدونست! اما اون به لیلی چیزی نگفت! آخه اون یک سنجاب خیلی راز داره!
لیلی از اون به بعد، دیگه این همه چیز توی کیفش نگذاشت! برای این که اگر یک وقت گمش کرد، چیزهای زیادی رو از دست نده! تازه اون از اون به بعد، کیفش رو همیشه توی زمین بازی، نزدیک خودش نگه میداشت!
لیلی دیگه الان حسابی محتاط شده! اون نصف قبل وسیله توش کوله پشتیش میذاره! با این که انتخاب کردن حسابی براش سخته! اون به مادرش گفت: من سوت و دایره زنگی رو دیگه توی کیف نمیذارم! آخه هیچ کس تا حالا از من نخواسته که موسیقی اجرا کنم! واقعا نمیدونم که چرا!!!
لیلی و مادرش حسابی به این حرف خندیدین!