قطره باران
روی برگ گل نشستم، لرزان و کوچک، ترس از سقوط درونم را فرا گرفته بود. ناگهان نسیمی وزید، من را از برگ جدا کرد، به پایین رها شدم. با سرعت سقوط میکردم، دنیا دور سرم میچرخید، ترس تمام وجودم را...
روی برگ گل نشستم،
لرزان و کوچک،
ترس از سقوط درونم را فرا گرفته بود.
ناگهان نسیمی وزید،
من را از برگ جدا کرد،
به پایین رها شدم.
با سرعت سقوط میکردم،
دنیا دور سرم میچرخید،
ترس تمام وجودم را گرفته بود.
ناگهان،
روی چیزی نرم فرود آمدم،
دیگر لرزشی در وجودم حس نمیکردم.
چشمانم را باز کردم،
خود را روی گلبرگ گل دیگری دیدم،
در کنار قطرات دیگر که در آرامش کامل بودند.
در آن لحظه فهمیدم،
سقوط همیشه به معنای نابودی نیست،
گاهی میتواند آغاز سفری جدید باشد.
لرزان و کوچک،
ترس از سقوط درونم را فرا گرفته بود.
ناگهان نسیمی وزید،
من را از برگ جدا کرد،
به پایین رها شدم.
با سرعت سقوط میکردم،
دنیا دور سرم میچرخید،
ترس تمام وجودم را گرفته بود.
ناگهان،
روی چیزی نرم فرود آمدم،
دیگر لرزشی در وجودم حس نمیکردم.
چشمانم را باز کردم،
خود را روی گلبرگ گل دیگری دیدم،
در کنار قطرات دیگر که در آرامش کامل بودند.
در آن لحظه فهمیدم،
سقوط همیشه به معنای نابودی نیست،
گاهی میتواند آغاز سفری جدید باشد.