روز وصال


روز وصال

با قلم شعر ، چنین گفتمت پا نکشم ، پس نروم از برت گر چه کِشد درد مرا ، کام عمیق از غمت سنگ صبورم شده این غم ، برِ بیش و کمت بشنو از این دلبر جانانه ات روز وصالی برسد عاقبت تنگ در آغوش...

با قلم شعر ، چنین گفتمت
پا نکشم ، پس نروم از برت
گر چه کِشد درد مرا ، کام عمیق از غمت
سنگ صبورم شده این غم ، برِ بیش و کمت
بشنو از این دلبر جانانه ات
روز وصالی برسد عاقبت
تنگ در آغوش بگیرانمت
بوسه عشقی بنشانم لبت
من به تو از تکه ی جانم دَمت
این همه را گفتم و یک چیز ماند
جان منی ، زنده بمانم یه عمر
تاکه تو را عشق بنوشانمت .


تشنه قدرت