بی تابِ چشمانِ توأم
زیباترین شراره ی آسمانِ عشق چشمم برای دیدنِ تو از زمین گذشت ای نورِ جا گرفته در مرزِ عاشقی دور از تو حال و روزِ من، این چنین گذشت در زایِشِ زمین وزمان، چشمی گشوده شد نوری از آسمانِ خدا بر...
زیباترین شراره ی آسمانِ عشق
چشمم برای دیدنِ تو از زمین گذشت
ای نورِ جا گرفته در مرزِ عاشقی
دور از تو حال و روزِ من، این چنین گذشت
در زایِشِ زمین وزمان، چشمی گشوده شد
نوری از آسمانِ خدا بر زمین رسید
بیدار شد فرشته ای در این سکوتِ سرد
وقتی که جان، به کالبد یک جَنین رسید
در آسمان ولوِله ای بر پا شد و نشست
مرغِ غمی به بامِ پُر از دردِ روزگار
خواندند از پاکیِ این خلقتِ خدا
از مکرِ دنیا، از گناه و عفوِ کردگار
تا چشم را گشوده در این سرزمینِ درد
دیدم که خاکِ سردِ زمین وادیِ غم است
گریان میانِ دستهایِ پیر قابله
مات از حضوری که در این زندگی کم است
بی شک میانِ پنجره ها گفتگویِ اوست
چشمانِ من نظاره گرِ این سازِ بی صداست
وقتی برایِ خوابِ زمین کوک میشود
تنها صدایِ بودنِ من، نغمه ی خداست
از گریه هایِ سردِ من و خنده ی غروب
بغضی میانِ حنجره ام بی صدا شکست
از سیبِ نیم خورده ی هَوّا گلایه کرد
اشکی سراسیمه زِ چشمانم فرو نشست
از دور، چشمانِ تو را دیدم که بی قرار
بی تابِ چشمانِ من و بی تابیِ منی
بی تابِ چشمانِ توأم، ای رَبّ بی زوال
آن لحظه که دلواپَسِ بی خوابیِ منی
وقتی که از بهشتِ خدا رانده می شدیم
غمهایِ تو به پهنه ی هفت آسمان رسید
اندوهِ چشمانِ تو مخفی شد زِ چشم ما
وای از نگاهی که نگاهِ تو را ندید
وقتی به دوْرِ خانه ی دل پَرسه می زدی
کاش از صدایِ پایِ دلت بیدار می شدیم
تا در غروبِ خُفتنِ این سایه هایِ سرد
گرم از حضورت لایقِ دیدار می شدیم
کاش آسمان صدایِ اُفق را نمی شنید
وقتی که در غبارِ غمِ خورشید می شکست
کاش اشرفِ کُلِ خلایق بی وفا نبود
یا که مَلَک تا به اَبد در سجده می نشست
از کودکی که پاک بر این عرصه پا گذاشت
دیگر چه مانده جُز غم و حسرت وغرور
شرمنده ی نگاهِ توئیم از بس که کرده ایم
هر دم زِ خطِ قرمزِ انسانیت عبور
ای کودکِ نشسته بر اَنوارِ آفتاب
کودک بمان و پاک، که تا روزِ وصلِ دوست
اندوه را جدا کنی از چشمِ آن نگار
آنی که تا اَبد، به پایت نشسته اوست
م... یزدی
چشمم برای دیدنِ تو از زمین گذشت
ای نورِ جا گرفته در مرزِ عاشقی
دور از تو حال و روزِ من، این چنین گذشت
در زایِشِ زمین وزمان، چشمی گشوده شد
نوری از آسمانِ خدا بر زمین رسید
بیدار شد فرشته ای در این سکوتِ سرد
وقتی که جان، به کالبد یک جَنین رسید
در آسمان ولوِله ای بر پا شد و نشست
مرغِ غمی به بامِ پُر از دردِ روزگار
خواندند از پاکیِ این خلقتِ خدا
از مکرِ دنیا، از گناه و عفوِ کردگار
تا چشم را گشوده در این سرزمینِ درد
دیدم که خاکِ سردِ زمین وادیِ غم است
گریان میانِ دستهایِ پیر قابله
مات از حضوری که در این زندگی کم است
بی شک میانِ پنجره ها گفتگویِ اوست
چشمانِ من نظاره گرِ این سازِ بی صداست
وقتی برایِ خوابِ زمین کوک میشود
تنها صدایِ بودنِ من، نغمه ی خداست
از گریه هایِ سردِ من و خنده ی غروب
بغضی میانِ حنجره ام بی صدا شکست
از سیبِ نیم خورده ی هَوّا گلایه کرد
اشکی سراسیمه زِ چشمانم فرو نشست
از دور، چشمانِ تو را دیدم که بی قرار
بی تابِ چشمانِ من و بی تابیِ منی
بی تابِ چشمانِ توأم، ای رَبّ بی زوال
آن لحظه که دلواپَسِ بی خوابیِ منی
وقتی که از بهشتِ خدا رانده می شدیم
غمهایِ تو به پهنه ی هفت آسمان رسید
اندوهِ چشمانِ تو مخفی شد زِ چشم ما
وای از نگاهی که نگاهِ تو را ندید
وقتی به دوْرِ خانه ی دل پَرسه می زدی
کاش از صدایِ پایِ دلت بیدار می شدیم
تا در غروبِ خُفتنِ این سایه هایِ سرد
گرم از حضورت لایقِ دیدار می شدیم
کاش آسمان صدایِ اُفق را نمی شنید
وقتی که در غبارِ غمِ خورشید می شکست
کاش اشرفِ کُلِ خلایق بی وفا نبود
یا که مَلَک تا به اَبد در سجده می نشست
از کودکی که پاک بر این عرصه پا گذاشت
دیگر چه مانده جُز غم و حسرت وغرور
شرمنده ی نگاهِ توئیم از بس که کرده ایم
هر دم زِ خطِ قرمزِ انسانیت عبور
ای کودکِ نشسته بر اَنوارِ آفتاب
کودک بمان و پاک، که تا روزِ وصلِ دوست
اندوه را جدا کنی از چشمِ آن نگار
آنی که تا اَبد، به پایت نشسته اوست
م... یزدی