طوفان
تا زمانی که بدی بینم همی میمانم اتشی سوزان و طوفان را بپا میخوانم گر چه خود سوخته ام اما دگر عشق وبخشش را دروغ ابلهان میدانم گر بگویند عالمی از بد هم بدتر بود میپسندم چون همین بد روزگاری مرد...
تا زمانی که بدی بینم همی میمانم
اتشی سوزان و طوفان را بپا میخوانم
گر چه خود سوخته ام اما دگر
عشق وبخشش را دروغ ابلهان میدانم
گر بگویند عالمی از بد هم بدتر بود
میپسندم چون همین بد روزگاری مرد بود
عاقبت ویران شد و راه بدی از سر گرفت
همچو شیطان شد بااینکه برایش سخت بود
از همان روز دگر حرف کسی باور نکرد
هرکه گفت خوب بمان اهی کشید و خنده کرد
جای خوبی بی خیالی در درونش پرورید
مهر و کشت بذر خارا در وجودش رخنه کرد
زخمهایش با بدیها خوب شد
چون گرفت حق خودش آرام شد
او همی دانست که خوبی سادگیست
چونکه بد شد خاطراتش از سیاهی پاک شد
اتشی سوزان و طوفان را بپا میخوانم
گر چه خود سوخته ام اما دگر
عشق وبخشش را دروغ ابلهان میدانم
گر بگویند عالمی از بد هم بدتر بود
میپسندم چون همین بد روزگاری مرد بود
عاقبت ویران شد و راه بدی از سر گرفت
همچو شیطان شد بااینکه برایش سخت بود
از همان روز دگر حرف کسی باور نکرد
هرکه گفت خوب بمان اهی کشید و خنده کرد
جای خوبی بی خیالی در درونش پرورید
مهر و کشت بذر خارا در وجودش رخنه کرد
زخمهایش با بدیها خوب شد
چون گرفت حق خودش آرام شد
او همی دانست که خوبی سادگیست
چونکه بد شد خاطراتش از سیاهی پاک شد