نبرد زندگی
در سال های دور دختری،تکّه هایش را به هم چسباند وزنانگی اش را بی پروا جا گذاشت وبا احساسی مردانه، به نبردِ زندگی رفت با او از اشک ها سخن مگویید...
در سال های دور
دختری،تکّه هایش را
به هم چسباند
وزنانگی اش را
بی پروا جا گذاشت
وبا احساسی مردانه،
به نبردِ زندگی رفت
با او
از اشک ها سخن مگویید...
دختری،تکّه هایش را
به هم چسباند
وزنانگی اش را
بی پروا جا گذاشت
وبا احساسی مردانه،
به نبردِ زندگی رفت
با او
از اشک ها سخن مگویید...