لبخندِ عابد
تا گفت اذان وقتِ سحر روز شد آغاز مرغ سحر از لانه در آمد پیِ آواز خورشید نشان داد کمی روشنی و نور تا روزِ دگر را بکند آبی و مسرور بیدار شد آن عابد و او داشت سعادت شد راهیِ مسجد که کند باز عبادت افتاد...
تا گفت اذان وقتِ سحر روز شد آغاز
مرغ سحر از لانه در آمد پیِ آواز
خورشید نشان داد کمی روشنی و نور
تا روزِ دگر را بکند آبی و مسرور
بیدار شد آن عابد و او داشت سعادت
شد راهیِ مسجد که کند باز عبادت
افتاد زمین در وسطِ راه به ناگاه
برگشت به سوی درِ کاشانه به اکراه
چون گشت همه جامه اش آلوده و چرکین
اینگونه نمی شد برود عابدِ مسکین
عطری به خودش هم زد و پوشید لباسش
میگفت که باید بکند جمع حواسش
آماده شد و با عجله کفش به پا کرد
او رفت رهِ قبلی و این کار خطا کرد
اینبار دوباره به زمین خورد همانجا
هر جامه تنش بود کمی کرد تماشا
او دید لباسش همه خاکی و کثیف است
اینگونه عبادت به جماعت که سخیف است
بیچاره که برگشت غم آلود به خانه
پوشید لباسی و نیاورد بهانه
میگفت دلیلی نشود باز نگردم
پس باز به ره افتم و من مردِ نبردم
در راه که می رفت کسی بود به معبر
فانوس به دست و تک و تنها و مذکر
لبخند زنان او به جلو آمد و پرسید
این وقت کجا میروی ای عمرِ تو جاوید
او گفت که مسجد بروم وقت نماز است
این بندگی است و بروم چونکه نیاز است
پرسید بیایم که شوم همدمِ جانت؟
باهم برویم و بدهم راه نشانت
گفت آری و اما بلدم راه و نشانی
هر روز به مسجد بروم گرچه ندانی
آنجاست درش باز به سویت آگر آیی
آخر چه کسی باشم و گویم که نیایی
عابد چو تعارف زده بود از دلِ رفعت
رفتند و رسیدند به مسجد سر فرصت
عابد که نرفت اول و پشت سر او ماند
میخواست که مهمان برود مرشدِ خود خواند
او گفت نیایم تو برو من نتوانم
من دشمنِ هر آدمِ صالح به جهانم
افتادن تو چون همه زیرِ سر من بود
قصدم همه سستیِ دلِ عهد شکن بود
ابلیس صدایم بکنند از همه دنیا
در روز و شبت وسوسه م همره و فتوا
گفت عابدِ مبهوت که باور نتوان کرد
جا خوردم از این حرفت و از خشم بیان کرد
فانوسِ تو،همراهیِ تو،بس که عجیب است
دارم عجب از این کمکت بلکه فریب است
او گفت خدا دید که تو باز نگشتی
از تنبلی و مشکلِ رفتن بگذشتی
تا میلِ به برگشت نکردی و چنین دید
آن دفعه ی اول ز گناهانِ تو بخشید
آن موقعِ دوم که زمین خوردی و حیران
بخشید همه عیب و خطاهای ز خاندان
نومید نگشتی و تلاشت همه میدید
از رحمتِ خود در همه ی روحِ تو تابید
از شوکتِ تو نزدِ خدا من که حزینم
همراه شدم مشکلِ راهِ تو نبینم
ناگاه که شیطان وسطِ بحث نهان گشت
لبخند به لبِ عابدِ دیندار عیان گشت
مرغ سحر از لانه در آمد پیِ آواز
خورشید نشان داد کمی روشنی و نور
تا روزِ دگر را بکند آبی و مسرور
بیدار شد آن عابد و او داشت سعادت
شد راهیِ مسجد که کند باز عبادت
افتاد زمین در وسطِ راه به ناگاه
برگشت به سوی درِ کاشانه به اکراه
چون گشت همه جامه اش آلوده و چرکین
اینگونه نمی شد برود عابدِ مسکین
عطری به خودش هم زد و پوشید لباسش
میگفت که باید بکند جمع حواسش
آماده شد و با عجله کفش به پا کرد
او رفت رهِ قبلی و این کار خطا کرد
اینبار دوباره به زمین خورد همانجا
هر جامه تنش بود کمی کرد تماشا
او دید لباسش همه خاکی و کثیف است
اینگونه عبادت به جماعت که سخیف است
بیچاره که برگشت غم آلود به خانه
پوشید لباسی و نیاورد بهانه
میگفت دلیلی نشود باز نگردم
پس باز به ره افتم و من مردِ نبردم
در راه که می رفت کسی بود به معبر
فانوس به دست و تک و تنها و مذکر
لبخند زنان او به جلو آمد و پرسید
این وقت کجا میروی ای عمرِ تو جاوید
او گفت که مسجد بروم وقت نماز است
این بندگی است و بروم چونکه نیاز است
پرسید بیایم که شوم همدمِ جانت؟
باهم برویم و بدهم راه نشانت
گفت آری و اما بلدم راه و نشانی
هر روز به مسجد بروم گرچه ندانی
آنجاست درش باز به سویت آگر آیی
آخر چه کسی باشم و گویم که نیایی
عابد چو تعارف زده بود از دلِ رفعت
رفتند و رسیدند به مسجد سر فرصت
عابد که نرفت اول و پشت سر او ماند
میخواست که مهمان برود مرشدِ خود خواند
او گفت نیایم تو برو من نتوانم
من دشمنِ هر آدمِ صالح به جهانم
افتادن تو چون همه زیرِ سر من بود
قصدم همه سستیِ دلِ عهد شکن بود
ابلیس صدایم بکنند از همه دنیا
در روز و شبت وسوسه م همره و فتوا
گفت عابدِ مبهوت که باور نتوان کرد
جا خوردم از این حرفت و از خشم بیان کرد
فانوسِ تو،همراهیِ تو،بس که عجیب است
دارم عجب از این کمکت بلکه فریب است
او گفت خدا دید که تو باز نگشتی
از تنبلی و مشکلِ رفتن بگذشتی
تا میلِ به برگشت نکردی و چنین دید
آن دفعه ی اول ز گناهانِ تو بخشید
آن موقعِ دوم که زمین خوردی و حیران
بخشید همه عیب و خطاهای ز خاندان
نومید نگشتی و تلاشت همه میدید
از رحمتِ خود در همه ی روحِ تو تابید
از شوکتِ تو نزدِ خدا من که حزینم
همراه شدم مشکلِ راهِ تو نبینم
ناگاه که شیطان وسطِ بحث نهان گشت
لبخند به لبِ عابدِ دیندار عیان گشت