در خشکسال عشق و صلح و مهربانی ای کاش یک شب نم نم باران بگیرد سِحر و طلسمِ ماتم و مرگ و تباهی در پرتو خورشید حق پایان بگیرد درد هزاران دشنه بر دلهاست...
شبانگاه موازی ساعت به وقت دیروز مردی در زیرسیگاری اشک میریزد یوغ اسارت بر تن اشتیاق پیر استیصال لمس یک آمیزش قلم در پیچشی شهوتآلود زنی در تختخواب،...
او که از عاشقی و رسم وفا دم می زد غصه هایش به دلم یک شبه باری شد و رفت پیچکی بود که دائم به تنم می پیچید آنقَدَر رفت به بالا که بهاری شد و رفت بر سر...
من که خواهم مرد امشب از غم تنهائی و دور از تو بودن... تو ولی با اشکهای سرد وجدانت چه خواهی کرد ؟ من که خواهم مرد امشب حرفی نیست... اما تو بگو با روح...